این مسودات مرا دردنامه ی دو شهری ست که بسیار چیزها
از آن آموخته ام، بسیار چیزها به من حکم کرده اند، بسیار
چیزها به گرانقدری، در هر سفر دیده ام که از دست
فروهشته اند، و هم مردمی که هربار ندانستگی ی دوستانمان
را نااهل و مرا نااهل تر، از سر واکرده اند. مردمی هنوز بر
جامعیت خود استقص داشته، اما ندانم تا چه وقت
دزفول و شوشتر
باری
امیداست این اباطیل، که گاه به مقتضایی مجرد مانده – و
چه ناگزیرم و شرمگین – و به تشویق دوستی و سروری به
فراهمی رسیده، موجب شود که این دو شهر شگفت مانده
بفراموشی، اما به عزت، به خامی م ببخشانیدم که جز این
برگی ندارم
اصلانی