تن؛
2تن!
جان؛
دو جان!
و جسم...
روح :
م،
ت!
و ناگهان صدایی گریه...
از تبار اسکولیموفسکی
وایا
مونک
یاکابوفسکا.....
"روی من
بنماید
تا غمم
سرآید"
ما که چیزی ندانستیم!!!!!
دادا....
دادا....
دادا....
ایست!
بی هیچ حرکتی!
حرکتها همه برای دیکتاتورها؛
دیکتاتور ما
زمان ما
این اینک ما!
و ما همه با .... هستیم تا ....
مشتی مزدور
می فروشند خاک؛
می دهند باد،
جان :
مان!
دیگر آبی بر رویی نمانده است....
و قشلاق به آشفتگی رسیده ی ایلات و
مادیان های تیره و گوش آویخته این
چشمان دور و سنگ زده که
بر حاشیه ی جاده ها
پیچ میشوند
و فاصله اند میان دشت های چاه زده و آن
قهوه خانه ای که پیری ی خوش مشربی بر
آن پذیرای همه ی بدعنقی های این تنان
شهرزده ست
پیری ی آموخته
چنان لاغر و تراشیده که درخت
خشک سالان
چنان پاکیزه که نوکر اربابان
و صاحبان و نیم صاحبان
و نشسته بر تقاعد چانه زده ی شرکت
به چایی که دوستم می گفت از کجاست
و به قاشقی که نمی دانستیم از کجاست
و چنان در کنار استکانم معطل مانده
که دستم
بر زانوانم