-
حقیقت/ واقعیت/ اندیشه : من!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:58
حق! همیشه از آن منه! حق همیشه از آن توئه! واقعیت در پس اینهمه حق گم میشه! تا ته دنیا هم بخوایم اطلاعات داشته باشیم، بازم همون انگل بی مصرفیم که فقط مصرف میکنیم؛ ادبیات کتاب فلسفه شعر ؛ اندیشیدن درباره ی اندیشه : خداحافظ
-
میشود برای او ماند : م!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:57
نمی شود به یاد نیاورد : روزی که دی بود به تعهد بودم! شاید که بگذارد و رفتن.... ش! لیکن برایش خواهم ماند برای میم
-
آخرین هفته هایی که می نویسم : برای نرگسم
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:56
وقتی که دل به قلم نمیرود؛ دست ؟ تنها به روبر م و محمدرضا! چگونه می توان دست سپرد به او که مدام به خدایش می دهد سپردن؛ نه به بودنت، به نبودنت. خدا را به خدا باید سپرد......
-
گفتگو با سایه
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:55
میگوید تنها یک سایه ام! و بس!! وقتی می گوید سایه؛ بیشتر هست! بیش از همه ی ما.... نبودن، (چونان که می اندیشیم، می اندیشند) تنها به یک راه است! بودن بودن بودن بودن! تنها راه نبودن است.... بودن.... نه به چشم نه به گوش و صدا : ب جان باید خرید! تقدیم : بنفشه
-
آخرین نریشن فیلم : زردها بیهوده قرمز نشدند
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:54
هیشکی باورش نمیشه دیوارا بتونن حرف بزنن؛ ستونا، سقفها! باید کشفشون کرد؛ باید پای دلشون نشست و گوش داد؛ بجای اینهمه حرف که میزنیم! و بیانات شاید، فرمایشات! از خونهای ریخته شده میگن؛ زنجیرها، قتلها! زنجیر زنجیر خون! از باد میگن؛ که هر جا دلش بخواد می وزه! و البته اختیار! چقد اختیار؟؟ بادهایی که روزی جاخوش کرده بودند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:53
دست، دستها! چه مرزی ست میان دستها! هر دو متهم، چه آن یکی ها که می داند و چه آنها یکی نه! لیک اما هر دو متهم. دره دره رنگ سکوت؛ سنگ. کیست که می تواند ایثار کند، بر این نوستالژیای من؟ آیا زمین خون می نوشد؟ چگونه اینهمه رنج؛ به تاراج بردن این گنج؟ چه تجارتی ننگین! این روزهای پر از آلفونسو! چه آن یکی ها که نمی داند و آنها...
-
اندکی قلب
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:52
بی ؛ نا! نا، توان. دیگه احتمالا زمانشه: دیدن روبر...ت! اما چه خوب میشد اگه می ایستاد ؛ تو یک لانگ، که نه، مدیوم شات! معدنچی دیر بت رسیدمو ... دیر..... تو باید به رویاهات برسی، منم به روبر ت! اصلانی اما؟
-
بر اساس شعری از ژاک پرور
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:51
میگوید با من بمان! می گویم تا همیشه... امروز عهد بستیم به نفسهامان نیز سوگند. با هم می مانیم به هم عشق می ورزیم عهد می بندیم! امروز عهد می بندیم عشق می ورزیم؛ بی آنکه حتی یک "نفس" دانسته باشیم
-
بانوی... به خاطرم انداخت!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:47
مست افتادم و در آن مستی : این سخن می شنیدم از... یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا.... به زبان می دانیم؛ و نه قلب! به جسم و نه جان! چه جان؟؟ حافظه ها خوب اند، به خویش میسپارند؛ کلمات : بازی.... نه گوشت خبر دارد ونه پوست، نیز استخوان؛ آنها که پراکنده خواهند... روزی! آری با ندایی که صور.... پیس بیایید هم اینک : جان هامان...
-
چی میگی تو؟؟
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:42
چقد خوبه وقتی دل ت گرفته باشه : روبر باشه محمدرضا باشه : معدنچی و رویاش پارسا و محبوبش! همه اینجا باشن : تو ی قلب ت تا تو احساس تنهایی نکنی... هنوز که هنوزه رگ دست پارسا رو حس نکردم اما بوی دستشو میفهمم و محبوبشو! کاش تمام ایران معدنچی باشن، ازاد... مانند پارسا! خیلی سخته از طعنه های این و اون خودتو کنار بکشی! اونایی...
-
برای "بانو" حوای...
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:41
آنگاه که نفس می آید به هر دم و باز... تویی که فرمان می دهی! تو؛ که در ابتدای هستی ات خواندی... "او" گفت بخوان... و تو... اینک آزاد باید؛ تو... باشد که به اختیار باشی م ! باید که از خویش کرد "باد" به اختیار... مگر نبود فونتن؟ و دستی که همه چیز را رهبری می کند...
-
موشت
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:36
چقدر خوب است : یکی باشد؛ که بگوید و نامت... چقدر خوب است یکی باشد : به نگرانی ات! مبادا خطایی راهی که نباشد به جنس ات! ناگهان مرا به یاد روزهایی بردی که با او.... باران دخت! همه ی من از آن روبر بوده است : محمدرضا "موشت" سینماتوگرافی و خویش! باران هم که هست همیشه! چقدر خوب است : یکی باشد.... برای نرگس...
-
اینک وطنم : آیا هرمز؟
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:35
محمدرضا : بر تفاضل دو مغرب! اینک نه تفاضل ام مانده و نه مغرب! خورشید ما از شرق که نه، خورشید ما از غرب که نه، خورشید از کدامین جهت؟ ما.... زمینی تهی اینجا هرمز است! دستی که گمان می برد : رهبری میکند! جانها که می روند، دستها هم...: خونها! تنها به یک اشارت چه مرزی ست میان دست ها! تقدیم به نهال جانم
-
زن که می آفریند
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:33
دست چشم و نگاه؛ رنگ به رنگ.... نباید به او گفت که چنین اش م! بی آنکه بداند. بی تعهد پیمان تنها باید.... خورشید و دره ای که رنگ رنگ بود و هست؛ به یک دست چشم و نگاه اش. تقدیم به م
-
دعا
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:30
نمی دانم چگونه؛ ای ام خواهی م! آنچه نباید مدام می دهد؛ رخ... به رخ ات چهرت نمیتوانم نگریستن و نه گریستن! دیگر نه آبی مانده ست و نه گوشه چشمی که : ببارد بر این تپه ها! شاید ک نمانی شاید که نیایی... چه من که مدام ب دو حرف می بندم و چشم به هر آنچه که هست و باید......! تقدیم میشود به : خودش میدونه!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:28
تن به کثرت دادید به گزاف! و ندانستید و فهم! ما که ایستاده ایم بر خویش یک تن و وحدت! به آنچه که منصور بود و پیش از همه ی : پساها....
-
تقدیم به یک دوست خوب!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:27
به دم، و آن؛ نگاه تو گویی : هرمز! زرد سفید سبز... دره دره رنگ.... آیا زمین خون می نوشد؟ هرمز اینک : به چهره ت؛ نگاه ا ت..
-
زندگی ادامه می یابد
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:23
ژاک بود که می گفت ادامه می یابد و من! زندگی و تو. روزی از جهان چشم باز خواهیم کرد : به دو جهان و... زندگی ادامه می یابد تقدیم میشود به : ستاره
-
تقدیم به رامین اعلایی
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:23
دل : و جان و روح! تو گویی مدام باید تقدیم دارمت به خطی و شعر؛ شاید شعر! دادایی پر از رویا، نه به خیال که به حضور و اینک است... که حتی بیش از همه ی رویاهایی؛ و پیش از همه ی پسا، ها! زن بود که می آفرید و تو! به شوقم اینک از بودنت و بودن و بودن... ا ت! دادا ایست لعنتی....
-
تقدیم می شود : رویا ارغوانی
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:22
رویا! بچشم باید دید بجان باید خواند! رویا! به دیدنت؟ به شنیدنت؟ مهربانی با اویی که تو را میفهمد 8 تابستان.... رویا!
-
برای رامین اعلایی و پارسا آزاد
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:20
گاه هایی هستند که نمی دانی چیست اند؛ دل می بندی و دل می دهی به او او ها .... جنس اش مهم نیست "انسان" بودن است که می دانم! در این گاه ها که نمی دانی شان چیستند : کسی می آید کسانی... هربار دلم واسه پارسا تنگ میشه هنوز ندیدمش و دیدمش در یک قاب؛ با رامین با محبوب اش! چه عشقهایی اند که بر خط ناف می گذرند و ناف؛...
-
هر یکشنبه که می آید
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:15
آدم ها می روند؛ اما نه از خاطره ها! هر یکشنبه که می آید آیدا هم می آید..... با همان لباس ساده ی یک دختر شهرستانی که خودش دوخته است. با همان دکمه هایی که..... آیدا دختر باران! آیدا رفت.... مهم نبود که عشقی بود یا نبود! آیدا آن کاری را که باید، کرد! به روبر گفتم درست است که بی هیچ حرفی آیدا گذاشت رفت؛ اما شگفتا که هنوز...
-
جایی که که باید خودم باشم و نیستم
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:14
واسه اونا که رفتن، موندم! واسه اون که موند، رفتم!
-
روبر برسون محمرضا اصلانی
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:13
تنها چیزی که نمی دانستم : دل شکستن! یادم نمی آید سینماتوگرافی مجالی برای دل شکستن بوده باشد!! برسون اصلانی! حیف از اینها ... ندانستمشان.... هیچ ندانستم....
-
آیدا
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:12
هیچ کس ژاندارک نمیشه.... هیچ کس آیدا..... حتی اگه قراره بذاره بره... اما قلبی پاک داشتن مهمه.. آیدا داشت.. همون دختر شهرستانی ساده دل! نه بخاطر پریدن از تپه ها؛ آیدا مهربان بود قلبش....
-
چونان بریده های یک روزنامه
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:11
تن؛ 2تن! جان؛ دو جان! و جسم... روح : م، ت! و ناگهان صدایی گریه... از تبار اسکولیموفسکی وایا مونک یاکابوفسکا..... "روی من بنماید تا غمم سرآید" ما که چیزی ندانستیم!!!!! دادا.... دادا.... دادا.... ایست! بی هیچ حرکتی! حرکتها همه برای دیکتاتورها؛ دیکتاتور ما زمان ما این اینک ما! و ما همه با .... هستیم تا .......
-
بگو آ!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:07
دیریست که دیر است و هنوز... همیشه به سادگی داشته ام دوست داشتن! زندگی بیش از این است؟ : شنیدن دیدن دوست داشتن! گاهی صدای خنده و گاهی صدای فرم!! عشق در هر لحظه ی حساسی بکمک می آید آماده ست تا همیشه با صدا با لبخند..... کارم از آه گذشته چیزی برای کشیدن نیست دیگر جز.... می برم رنج! میکشم درد و ناز!
-
یکی هست که صدایش را میدانی/ می داند
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:02
دل! می شود تنگ، گاهی؛ و یا همیشه! کنون است دلش چنان؛ تنگ! گاهی یا همیشه، توفیر نمی داند نمی دانم نمی دانیم! ما می دانیم، که می مانیم دل! می شود تنگ، گاهی، همیشه؛ کنون است دلم...
-
قلبی که نمی شناسند
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 14:00
چونان پری ... سا! آمده بود بفهمد زندگی! میکنند به : ناراستی پستی : متهم! لیکن هرگز به خود نیامده و ندیده اند : ناراستی.... از آن خود هاشان باد : پستی.... چشم برای ندیدن گوش برای نشنیدن و زبانی که زبان نیست هیچ نیست حتی اندکی ناچیز نیست! می رود بر راه خود او که به تن می خرد به جان می خرد و کارش همه خریدن است: ناراستی...
-
نازنینم.....
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 12:59
اینجا شهر من : هرمز بندر اینجا خدا هست، سنگ هست رنگ هست و رنج.... همه شرجی همه گ ر م ا! آه! دریا.... "دریایی که مرا در خود غرق ...." سکوت : دره دره! دره دره رنگین کمان و قلعه ای که یادگار آن دریاسالار لعنتی ست استعمار نیست اما.... کلیسا دارد خدا هم آنجا هست! " معدنچی " هم... اینجا مانند همه ی جهان...