صحبتی از
دشت هایی که در باد گم میشد
و مرا
گم می شد
که بر آن غربت خاکستری شنیده
جان می کشیده ام
به تیره رفتن
شب اما
توی راه
چه توبرتوست
و چه بیراه و توانا
در دوسویی که هیچگاه نمی ریزد
در تیره رفتنی
که بر بازوهایم دریده می شود
کلمه ها
چه ارزشی دارد
مادرم
مرا نجس می شناسد
در این دوسویی که هیچگاه نمی ریزد در این دوسویی که هیچگاه نمی ریزد
چقدر فاصله است
میان من
و این پهلو دستی ای که دستش از
صورتم باز می شود
مگر کسی
این فاصله ی خاکستری و بی شعله
را ندیده شود
سرد
و صبور
راه اگر تمام تمامتش را در فراموشی
گیرنده
در ما
می شنید
یا تنها
می شد
این بازوهای تبسم ندیده را
که شبحی از تبسم بودند
بر گستردگی ی تیز و مات
این تمامی ی استفراغ
آموخت