پس از سالها رنج
و آوارگی
و تنهایی
می خواهم خانه ای بسازم
اینک.
از آب و آینه
خانه ای پر از اتاقهایی بسیار
هر یک را از آن کسی
ازآن ژان، از آن میشل، از آن فونتن، از آن ژوست، و نوریکو
و دیگرانی که خوب های من اند
و از آن آمبریکور هم
در این میان اما
اتاقی خواهد بود
با پنجره هایی فراوان
که یکی از آنها به سالنی خواهد بود
که مدام پیرمرد و سگش را به نمایش خواهند گذاشت؛
برای ماریا.
که می دانم نه آن فلورانسی ی کوتاه و نه آن ناپلی ی بلند قامت،
هیچ یکشان
سراغی از او نگرفته اند
و سراغی از او نخواهند گرفت
و او باید با طفلش،
سالهای تنهایی اش را،
سالهایی که حتی از دومنیکو و فلایک هم خبری نبوده است،
به باد دهد،
بر باد دهد.
همه را در این خانه ی پر از آینه،
از جنس آینه،
گرد خواهم آورد
حتی اگر قرار است پرده ام نیز، نقره ای نباشد.
و جایی را هم به شانتال و میکلوش،
جایی پر از سکوت و فریاد،
برای زایش ژان دیلمان شان.
کلید خانه را اما به ناردانه خواهم بخشید
او که راه نشانمان داد
و از ما مرد
و همه را نان و شراب خواهم داد،
شرابی 1346 ساله؛
با همان جام بیست سانتی......
خانه ام را کنار دریا خواهم ساخت.
او که دیگر به این سادگی ها نمی توانمش یافت
او که چندی ست به دست کسانی ست،
به دست کسی ست؛
در بند،
در آغوشی اسیر.
نشانی اش را سرانجام خواهم یافت؛
کافی ست به میشل بگویم!
اما کاش دریا خودش هم بخواهد،
رهایی اش را
و خانه ام را،
و خانه اش را،
خانه ای را که خواهم ساخت،
کنار دریا....