پیشتر به دریا گفته بودم :
اینک زمان جنگیدن است!
و امروز اینک های بسیاری است که باید جنگید!
-
هراس؟؛
نمی دانمش!
شکست؟؛
نمی شناسمش!
تنها چیزی که می دانم و می شناسم :
رفتن است
و نماندن!
گاهی که دلگیر می شوم،
محمدرضا :
تو باید باشی؛
برای من و سینماتوگرافی!
پس همیشه جنگیده ام برای او
و سینماتوگرافی.....
و هرمز .....
(هرمز که اینروزها بسیار می خواندم به خویش)
باید بجنگم برای اینها و باران!
و روبر و ژان.....
برای همه ی آنها که اینجایند؛
و آنها که خواهند آمد...
و نوا که بوده است،
همیشه ....