هیشکی باورش نمیشه دیوارا بتونن حرف بزنن؛
ستونا، سقفها!
باید کشفشون کرد؛
باید پای دلشون نشست و گوش داد؛
بجای اینهمه حرف
که میزنیم!
و بیانات
شاید،
فرمایشات!
از خونهای ریخته شده میگن؛
زنجیرها،
قتلها!
زنجیر زنجیر خون!
از باد میگن؛
که هر جا دلش بخواد می وزه!
و البته اختیار!
چقد اختیار؟؟
بادهایی که روزی جاخوش کرده بودند اینجا؛
اما حالا....
هر چی بود رفت اونطرفا!
تنها چیزی که برام مونده
سایه ست و بس!
لحظه لحظه فنا شدنمو دارم میبینم؛
تیکه تیکه
و آوار!
شاید که سنگین شده باشند
گوشها؛
و نبینند،
نگاهها،
این آواره گی
و 100 پاره گی!!
دریا سالارهای لعنتی.....